رفع یک سوء تفاهم

 

رفع یک سوء تفاهم

یکی از خوانندگان این وبلاگ با نام کاربری "پرستو" محبت کرده و پس از مطالعه ی مقدمه ای که در رابطه با دو مطلبی که راجع به مسایل پزشکی نوشته بودم, نظری داده اند که چون امشب آن را دیدم, بیدرنگ هم آن را تایید کردم تا شما هم بخوانید.

احتمالا این سوء تفاهم که بنده برای معالجات پزشکی به خارج می روم از آنجا پیش آمده که بنده در مقدمه ی مطلب نوشته بودم که "در ایران" به پزشک مراجعه نمی کنم. در رابطه با این سوء تفاهم هم دو جمله دارم:

1-      بنده به دلیل فلسفه ای که از جوانیم داشته (اسفندماه سال 1357) و آن را در پشت یکی از کتاب هایم نیز نوشته ام, اصولا اهل مراجعه کردن به پزشک نیستم, چه در ایران و چه در خارج از ایران و آن فلسفه اینست:

"من هرگز برای زنده ماندن تلاش نمی کنم, اما تا زنده هستم, تلاش خواهم کرد"

2- اگر بتوانم بدون رانت خواری, اختلاس, ارتشاء, ضایع کردن حق مردم و دست کردن به جیب این و آن و صرفا با بهره گیری از حاصل دسترنج و تلاش خودم بهترین ها را برای خود بخواهم, این زخم زبان زدن ندارد.

نامه سرگشاده به تهیه کننده و مجریان برنامه ی "دالان"

 

نامه سرگشاده به تهیه کننده و مجریان برنامه ی "دالان"

"دالان" نام برنامه ای است که از شبکه اول سیما پخش می شود. امشب (دوشنبه19 دی ماه 1390), برای نخستین بار این برنامه را دیدم, و بازهم نتوانستم دست به قلم نشوم. این مطلب, نه مقاله است, نه نقد و نه هیچیک از دیگر تکنیک های نگارش.

آنچه که از دیدن این برنامه به دل آمد را به صورت نامه ای قلمی کردم و به آدرس برنامه فرستادم. بعد فکر کردم که چه اشکالی دارد که آن را عمومی کنم. اگر در این رابطه با من هم نظر هستید, این مطلب را برای دوستان خود بفرستید و یا مطالعه ی آن را توصیه کنید. بالاخره یکی بایست به برادران و خواهران صدا / سیمایی بفهماند که علت رویکرد اکثریت مردم به ماهواره های فارسی زبان خودشان هستند.

متن نامه با حذف شماره تماسی که برای مجریان برنامه نوشته بودم, این است:

*********************

 

سلام
خسته نباشید
انشاالله كه حسن نیت دارید
با شبكه های رایج فارسی زبان از هر نوعش به شدت مخالفم البته به جز شبكه های ورزشی و علمی
اما عزیزان به جای طرح افكار دایی جان ناپلئونی بیایید حقیقت را بگویید و اگر از زبان خود نمی توانید با بنده یك ساعت مصاحبه كنید تا من هم نظرتت خود را بگویم تا مردم به قضاوت بنشینند.
چرا به این نمی پردازید كه اصولا چرا مردم به سراغ این شبكه ها میروند؟ نمونه اش تمام مردم كوچه و بازاری كه با آنها مصاحبه كردید؟
چرا آن بانوی جوانی كه با روسری و مقنعه و چادر دارای یك حجاب كامل بود تمام داستان سریال "ویكتوریا" را سیر تا پیاز بلد بود و آنرا نقد می كرد؟
چرا حتا مردم  پایین ترین دهك های جامعه هم از نان شبشان میزنند اما نداشتن ماهواره را بر نمی تابند؟
آیا این همه ماموران زحمتكش نیروی انتظامی و برادران لباس شخصی هم كه حتا ساده ترین برخوردهایشان هم خشونت آمیز است، همگی اهل سریال های ماهواره ای هستند؟
اصلا چرا باید فكر كنیم كه دنیا آنقدر بیكار است كه این همه برنامه ریزی و هزینه كند كه اخلاق خانواده های ما را بر هم بزند؟ حالا یك شبكه یا دو یا سه شبكه باشد قبول، ولی نه این همه شبكه!
به فرض كه اینطور باشد، چرا اینها را فیلتر نمی کنیم؟ و چرا به سراغ منابع تقویت مالی شان نمی رویم كه همگی با شهامت كامل در این شبكه ها آگهی می دهند؟ آیا یك نفر از اینها كه به راحتی شماره تلفن های داخل ایران را می دهند، جرات دارند كه در یك شبكه سیاسی حتا ١٠ ثانیه هم تبلیغ كنند؟
یكی از بزرگترین انحرافات جامعه امروز ما رشوه خواری و رشوه دهی و در مرحله بعدی اختلاس و رانت خواری است ؟ واقعا چه تعداد از این سریال ها مبلغ این دو مورد هستند؟
چرا سرمان را كرده ایم زیر برف و نمی خواهیم باور كنیم كه بیش از ٩٠ درصد برنامه های غیر ورزشی و غیر علمی صدا وسیما فقط برای رضایت ٥ درصد مردم ایران تهیه می شود كه تازه آنها هم اصولا فرصت دیدن و شنیدن این برنامه ها را ندارند؟
چرا نمی خواهیم باور كنیم كه میلیاردها بودجه های صدا وسیما صرف تهیه سریال هایی می شود كه جز پراكندن تخم غم و اندوه و شك و تردید در دل شنونده و بیننده نتیجه ای دیگر ندارند و فقط جامعه و خانواده ها را روانپریش می كنند؟ و حتا همان بانوی جوان  كاملا محجبه ای را كه طرف مصاحبه شما در همین برنامه امشب (دوشنبه ١٩ دی ماه) بود به سوی شبكه های ماهواره ای رهنمون می شوند؟

به راستی اگر برای اكثریت مردم خوراك هایی مناسب تهیه شود، آیا واقعا می روند سراغ ماهواره و تبعاتش؟
عزیزان یك مثنوی حرف دارم كه جایش اینجا نیست،  برخی را هم در وبلاگ شخصی ام نوشته ام،  به این ادرس
http://nabardeman.blogfa.com
مایل بودید مطالعه كنید و اگر واقعا دلتان به حال جامعه می سوزد كسی را بفرستید كه حرفها و نظرات امثال بنده را هم بشنود، تا اگر شهامت و مجوزی بود، آنها را هم پخش كند.
در هر حال خسته نباشید و از بابت نمایش همین دلسوزی هم دستتان درد نكند
احمد علی ساعت نیا
پژوهشگر و نویسنده

بیمار؛ موجودی ارزشمند یا منبع درآمد؟

به احترام دوستی که این نامه را برای من فرستاده و من نیز به حکم وظیفه آن را برای تعدادی از دوستانم ارسال کردم؛ تصمیم گرفتم اصل نامه ی آن دوست و توضیح خود را نیز در این وبلاگ بگذارم تا شاید کم کاری دوماهه ی اخیرم برای این وبلاگ جبران شود. تصویر بالا تزیینی است و ربطی به نام بیمارستانی که ناچار بودم آن را نقطه چین کنم ندارد.

بیمار؛ موجودی ارزشمند یا منبع درآمد؟

این ایمیل را دوستی بسیار گرامی برای من فرستاده که در صداقت گفتارش شکی ندارم. حالا شاید تعدادی از شما که مرا خوب می شناسید و می دانید که تحت هیچ شرایطی در ایران به پزشک مراجعه نمی کنم, باورتان شود که چرا؟

همین دوماه قبل بود که از دوستی بسیار نزدیک که از گیرندگان  همین نامه هم هست, مدتها خبری نداشتم. پس از کلی دلواپسی سرانجام خودش تماس گرفت و تلفنی اطلاع داد که درگیریک بیماری بدخیم بوده و حالا در حال شیمی درمانی است. وقتی به دیدنش رفتم, بر اساس سالیان دراز تجربه و مشکلی که چند سال قبل به همین صورت خودم داشتم و نزدیک بود که بنده را هم به همین مسیر بفرستند, و تعدادی پرسش اطمینان پیدا کردم که مشکل وی فقط وجود یک کیست ساده در اثر عفونت ناشی از تیغ ماهی بوده, حال آنکه وی را مجبور کرده اند شیمی درمانی کند که همین پروسه هم به طور کلی سیستم ایمنی بدن وی را بسیار تضعیف می کند.

از آنجا که دیگر یافتن پزشکانی مسوول در حد دکتر قریب و نظایر وی همانند یافتن یک الماس در عمق یک اقیانوس است, فقط به شما یک توصیه دارم.:

اگر  خدای ناکرده خودتان یا یکی از بستگانتان دچار یک بیماری مشکوک شدید, به  همین سادگی تن به آزمایش های پرخرج و سپس ورود به دنیای شیمی درمانی نشوید و سعی کنید هر پیشنهادی را به سادگی نپذیرید و بر روی آن مطالعه کنید.

ارسال این ایمیل به سایر دوستانتان اندکی فرصت می خواهد, اما ممکن است به وی کمک کند.

علی


دوستان عزیز سلام
چند وقت پیش تو یکی از بهترین بیمارستان های تهران اتفاقاتی به چشم دیدم که اگه کسی برام تعریف میکرد باور نمی کردم.از اول ماجرا براتون بگم:
یک روز خواهرم با احساس گزگز تو انگشتهای پاش از خواب بیدار شدو طی دو روز این حس تا نیمه بدنش پیشروی کرد، اگه تو اینترنت در مورد این علائم مطالعه کنین، می بینین که به افرادی که این علائم در اونها دیده شده،هشدار دادند که هرچه سریعتر به بیمارستان مراجعه کنن، خواهر منم همین کارو کرد صبح به نزدیک ترین بیمارستان رفت، پزشک اورژانس بعد از معاینه و مشورت با متخصص مغز و اعصاب بیمارستان به خواهرم گفت باید بستری بشه.
یک آقای دکتر کاملا با شخصیت که اصلا خودشو مقید به جواب دادن یا بهتره بگم ارتباط برقرار کردن با بیمار نمی دونست پزشک معالج خواهرم بود،یک سری آزمایشات و نوار مغزی و... گرفته شد و شب خواهرم بدون هیچ داروی تجویزی با یک آنژیوکد تو دستش که معلوم نبود اصلا براچی به دستش وصل شده تو بیمارستان موند .لازم بگم با اینکه بیمارستان خصوصی بود، شب به همراه بیمار بالش و پتو داده نشد وهمراه بنده خدا تا صبح یخ زد. صبح فردا بعد از کلی خواهش و تمنا و اعصاب خوردی که منجر به بحث با کادر بخش مغز و اعصاب بیمارستان شد،که البته نتیجه ای نداشت و هیچ کس به ما هیچ توضیحی در مورد بیماری ویا نحوه ی درمان نداد، تصمیم گرفتیم با رضایت خودمون خواهرم مرخص کنیم.
وقتی کادر دید داره یک بیمار یا بهتره بگم یه منبع درآمد از دست میده به دکتر زنگ زد و با لحن کاملا گستاخانه وبی ادبانه به ما اطلاع داد که خواهرم مبتلا به بیماری "ام اس" هست و باید درمان "ام اس" شروع بشه، که البته به خاطر رفتار نامناسب کادر بیمارستان و البته سنگینی و غیر قابل باور بودن بیماری، خواهرم از بیمارستان مرخص کردیم وپیش دکتر سالاریان بردیم.
الان بعد از چند ماه معلوم شد که خواهرم مبتلا به "ام اس" نیست و بیماریش  مربوط به زندگی تو شهر های آلوده مثل تهران و با چند تا داروی تقویتی قابل بهبود هست.
در حالی که اگه اون روز تو بیمارستان .... درمان  "ام اس " شروع میکردن خواهرم محکوم به زندگی با آمپول های ام اس میشد که باید هر هفته تزریق بشه
لطفا به هر کسی که میشناسید اطلاع رسانی کنید تا شاید یک نفر نجات پیدا کنه

گفتگوی پزشک و پرستار

 این مطلب بخشی از سلسله مطالبی است که با عنوان "آخر کار" در ماهنامه صنایع پلاستیک منتشر می شود و شامل سرنوشت ها و داستان های مستند از زندگی آدمهایی است که بدون توجه به عاقبت کارشان هر آنچه را که می خواهند انجام می دهند. این مطلب به خاطر تایید مطلبی که پس از این می آید در این وبلاگ منتشر شده  و لینک اصلی آن اینست:

http://www.pim.ir

تصویر تزیینی است

 

گفتگوی پزشک و پرستار

سال ها پیش, شاید حدود 8 سال پیش, پس از آنکه بروز یک بیماری آزار دهنده (یک "کیست" زیرپوستی سخت و دردناک و رو به رشد) و مقاومت این نگارنده برای عدم مراجعه به پزشک, عده ای از دوستان نزدیک را که مطلع بودند, نگران کرد, سرانجام دوستی بسیار نزدیک با چند "من بمیرم زدن" یک پزشک را به من معرفی کرد که بروم و مشکلم را به او باز گویم. پزشک جراح (که از نبوغ و استعداد و صفات انسانی وی چه ها که نمی گفتند), دوست یکی از دوستان این دوست بنده بود و بنابراین با سه درجه وساطت به وی معرفی شده بودم. به ناچار و در معیت همان دوست به جناب پزشک مراجعه کردم و او هم در نخستین معاینه و بدون هیچ معطلی و طی کردن روش های جاری برای تشخیص صحیح, گفت که اگر که تا به حال هم زنده مانده ام شانس آورده ام و با این حرف دل آن دوست همراه مرا فرو ریخت. نتیجه اینکه جناب پزشک خود برای انجام یک عمل جراحی فوری با کلینیک ....(که در آن سهامدار بود) تماس گرفت و برای پس فردایش (چون یک روز را باید صرف آمادگی خودم می کردم) قرار اتاق عمل گذاشت: ساعت 7 صبح. بسیار هم سفارش کرد که جز پول خدمات کلینیک هیچ وجهی از بنده یا همراهان بنده برای عمل جراحی دریافت نشود. این یک ماجرای واقعیست, و باقی آن را از صبح همان روز پاییزی آذرماه 1382 شرح می دهم. کلمات و جملات داخل {...} از این نگارنده است.

* * * * *

برای آن که سر موقع به اتاق عمل برسم, ساعت  5 صبح از خواب برخاستم. گرسنه و تشنه, به سفارش پزشک جراح. آن دوست نازنین هم قرار بود 6 صبح جلوی منزل باشد که مرا تا پس از عمل جراحی و اطمینان از بهبودی همراهی کند. به سرعت خود را به دوش رساندم, و زیر آب گرم بودم و در حال فکر کردن به اصرارهای بیهوده ی آن دوست نازنین, که احساس کردم آب داخل زیر دوشی رنگی شده. نگاه و دقت کردم, متوجه شدم پراز خون است. محل "کیست" را لمس کردم (چون برایم قابل رویت نبود) دیدم اندکی نرم شده و کف دستم نیز پر از خون و چرک. استحمام را سر هم آوردم, با بانداژ محل "کیست" را کامل پوشاندم, خود را به تلفن رساندم و به آن دوست گرامی زنگ زدم که نیاید. گفتم که سر باز کرده و لازم نیست برویم بیمارستان. حریفش نشدم, گفت یک ربع ساعت است که جلوی در منزل ایستاده و منتظر است. و با این حساب, شرمم آمد از نرفتن.

روی تخت انتظار, هنوز هم خونریزی ادامه داشت, اما آن دوست گرامی می گفت با دکتر صحبت کرده و دکتر گفته:"به حرفش توجه نکن, خودش حالیش نیست که چه خطری تهدیدش می کنه"

ساعت نزدیک 9 صبح بود که مثل همیشه فریادم از بدقولی دکتر بلند شد و دوست همراهم توضیح داد که: "دکتر عادت داره صبح ها دستش رو روی منقل ذغال گرم کنه, تا موقع عمل خوشدست باشه. الان میاد".

ساعت نزدیک 10 خانم پرستاری که وضعیتش با یک کلینیک خصوصی کاملا در تناسب بود آمد. یک فشار خونی گرفت, یک چیزی یادداشت کرد و با خنده پرسید:"مهندس جان نمی ترسی که؟" چه باید می گفتم؟ آمپولی را وارد "انژیوکت" بسته شده روی دست چپم کرد. پلک هایم اندکی لخت شد. با صدور فرمان "ببریدش" خانم پرستار, دو مرد سبز پوش زحمتکش آمدند و برانکارد را بردند داخل اتاق عمل. منتظر پزشک بودند که بر اساس ساعت اتاق عمل, ساعت حدود 10 و 20 دقیقه آمد و با حرکت دست, فرمان بیهوشی نهایی را صادر کرد.

زمانی گذشت.

پیش از آنی که متوجه شوم هنوز زنده هستم (یعنی چشمهایم را باز کنم) احساس کردم صداهایی را می شنوم. صحبت از گرانی نوعی سرامیک بود و پرسش های بانویی (که بعدا متوجه شدم همان بانوی مهربان نخستین بوده) از پزشک با استعداد که: "اینو چیکارش کنیم؟". اندکی لای چشمهایم را باز کردم, و خدای را شکر که چشمم به همان چیزی افتاد که می خواستم: ساعت دیواری اتاق عمل که عقربه ی بزرگش نزدیک 11 بود!

گیج بودم و توان محاسبه ی زمان سپری شده را نداشتم. اما تداوم زمزمه های بالای سرم, موجب شد که شم روزنامه نگاری ام به  کار افتد و تا می توانم, نه چشم باز کنم, نه پلک بزنم, و فقط گوش بسپرم به زمزمه های پزشک و پرستار, زمزمه هایی که سه ساعت بعد بر روی تخت کلینیک مشغول یادداشت کردنشان شدم و حالا زمان تکرارش فرا رسیده است:

بانو: دکتر جون گل لقط  {لگد} نمی کنما؟ میگم اینو چیکارش کنیم؟ انقده دیر اومدی که ریکاوری هم پر شده

دکتر {با صدایی زنگدار که از سرخی و مرغوبیت ذغال های صبحگاهی حکایت داشت}: خب ولش کن تا به هوش بیاد دیگه. اون رفیقش بیرون وایساده, 4-5 تا هم تا اومدم سراغش رو از من گرفتن, حوصله ندارم برم هی توضیح بدم, بعدشم می بینی که این معمار جا... دبه در آورده, بذار یه زنگ دیگه بهش بزنم بعد ببینم این {یعنی بنده} تا کی میخواد دراز بکشه؟

{صدای تن تک تک دکمه های گوشی همراهش را می شنیدم و حتا از راهی دور صدای زنگ تلفنی را که طرف بر نمی داشت, و بالاخره برداشت}

دکتر: بابا اوس هاشم تلفن قطع شد, آخه چرا دبه کردی؟ تو خودت پریروز گفتی قیمت سرامیک انقده, حالا داری دبه می کنی؟ خب مرد حسابی میدونی اختلاف متری 52 تومن واسه هزار متر بنا چقدر میشه؟ انصافم خوب چیزیه!{چندی بعد}

دکتر: آخه قربونت برم چرا شماها فکر می کنین ما دکترا سر گنج نشستیم؟ به خدا اوضاع ماهم مثه شماس. بیمه که پولمون رو نمی ده. بیمارستان دولتی که چیزی توش نیس. مریضام {مریض ها هم} که همشون ننه من غریبم در میارن. روزی هم چن تا عمل سفارشی انجام میدیم. کلینیک هم که این حرفا سرش نمیشه, حقشو میخواد. خب آخه از کجا بیارم جواب این همه دبه رو بدم؟ {چندی بعد}

دکتر: اوس هاشم اولندش که ساختمون بساز بفروش که این حرفا رو نداره, دووومندش, به جون بچه هام همین الان بلن شو بیا اینجا خودت ببین, یه جنازه جلوم خوابیده 110 کیلو, بد مصصببو دو ساعته داشتم عملش میکردم, سفارشیه, یه ققرون هم گفتم ازش نگیرن {در همون حالت بیهوشی وجدان درد گرفته بودم. اما ترجیح دادم بازهم شنونده باشم. . چندی بعد}

دکتر: من این حرفا حالیم نیس. میخوای شب بیا مطب. به منشیم میسپرم. فقط واسه اینکه مریضا شاکی نشن بگو اورژانسیه و بیا تو.{ فکر می کنم این مکالمه حدود 10 دقیقه ای به درازا کشید, و تکرار آن همه گفتار در یک اتاق عمل برای رفع نواقص ساختمانی که دکتر در حال ساختن آن بود لزومی ندارد. پس بهتر است بنویسم که دیگر چه ها شنیدم؟. پس از اتمام تلفن دکتر و قطع شدن صدای یک شیئی فلزی که دست بانوی پرستار بود و مرتب با یک ریتم ثابت آن را بر لبه ی میزی که کنار دستش بود می کوبید و بد جوری رفته بود داخل تمام شبکه ی عصبی من, بانوی پرستار به سخن درآمد}

بانو: ماشاللا دکتر. مگه تخم مرغ به فککت بستی؟ بابا به مریضت برس

دکتر: نخیر جانم. ذغالش مرغوب بود و جنسش هم مال کرمون. یه مریض توپ برام آورده بود. حالا بابا جان به این چی کار داری؟ خب به هوش میاد بده ببرنش دیگه

بانو: بابا کی به این کار داره؟ من با خودت یه کاری داشتم. بعدشم مگه نگفتی بهش کم بیهوشی بدیم؟ پس چرا بیدار نمیشه؟ نکنه "دسه" (1) کرده؟

{صدای شلیک خنده ی طرفین و سپس}

دکتر: نه بابا خدا نکنه. اون رفیقش خارمو.... نه فکر کنم چون خیلی چاقه, یه خرده دیر به هوش میاد. حالا بگو چی کار داری؟

بانو: دکتر جون, این ملیحه خانوم رو که می شناسی؟

دکتر: دوباره یکی مدعیه که از من حامله شده؟

{صدای شلیک خنده طرفین و سپس}

بانو: توروخدا یه دقه لوده بازی رو بذار کنار بزار حرفمو بزنم. الان این رفیقت به هوش میاد, یه ساعت مارو مطل {معطل} می کنه, تو هم میذاری میری ها!

دکتر: نگران نباش. سوزن دستمه. دوباره میخوابونمش. حالا مقصودت همین خانومس که بهش میگین خدای ت کشیدنه؟ {زمین شوی هایی که به علت تشابه ساختاری به  حرف T انگلیسی به ت معروف شده اند}

بانو: آره دیگه. مگه توی این کلینیک چندتا ملیحه خانوم داریم؟

دکتر: خب بعدش؟

بانو: هیچی این بیچاره بنده خدا, دخترش یه کلیه اش رو از دست داده و دکترا گفتن یه کلیه ی دیگش هم داره از کار می افته, حالا..

دکتر: خب به من چه؟ . اصلا به شما چه؟ خدا خواسته بنده اش رو اینطوری درست کنه دیگه

بانو: دکتر جون, اون همکارمونه. زن بدبخت و زحمت کشیه. شوهرش هم که خودتون شنیدین که رفت زیر ماشین یه بچه سوسول بالای شهری که هم گواهی نداشت هم بیمه, بعدش هم پروندش رو کلی پیچوندن و دست آخر دوزار هم بهش ندادن. خب گناه داره دیگه. اگه ما کمکش نکنیم, پس اون بیچاره از کی کمک بگیره؟

دکتر: اولندش که اولش بهت گفتم, خدا دلش اینطوری خواسته, ندیدی تا ظهر یا غروب میشه هرچی رو که دستشه ول میکنه میره سر نماز؟ خب اون که خیلی از ما ها با خدا رفیق تره, یقه ی خدارو بگیره ازش کمک بخواد. کلیه بخواد. شوهر بخواد. پول بخواد......., دووومندش, ما که اینجا بنیاد خیریه باز نکردیم, گنج هم که پیدا نمی کنیم؟ نمی بینی؟ همین جنازه ی توپول, گفتم پول جراحیش رو هم نده. خب تازه سهم بیمارستانم باید خودم بدم. مگه چقدر در می آرم که بخوام کارای خیرهم بکنم؟

{اگر بخواهم تمام دیالوگ های آن روز و پس از آن روز را وانویسی کنم, خیلی طولانی خواهد شد. پس اجازه دهید باقی موضوع را داستانی بنویسم}

آن روز, در حالیکه از چندین بار تکرار رایگان بودن عمل خودم و منت های جراحی که واقعیت درونیش را اندکی بعد شناختم, رنج می کشیدم و دم بر نمی آوردم تا شم روزنامه نگاریم ارضاع بشود, شاهد التماس های بانوی پرستاری بودم که ظاهرا پس از مهاجرت اجباری زن و فرزندان دکتر از ایران, فریب او را خورده و مجبور به دوستی با او شده بود. او زنی مهربان بود که به دوستی و مهربانی با دکتر تظاهر می کرد, تا خودش هم حق از دست رفته اش را از دکتر بگیرد و در حالیکه در این نیز ناکام مانده بود, در آن لحظات در فکر تامین مخارج مالی خرید کلیه و یافتن جراحی رایگان و خلاصه, عمل جراحی "معصومه" دخترک 13 ساله ی ملیحه خانم, مستخدم آن کلینیک بود و دست آخر نه فقط موفق نشد, بلکه خودش هم تهددید شد که اگر یک بار دیگر در رابطه با این امور از او "گدایی" بکند, رابطه اش را با وی قطع خواهد کرد.

من, پس از نزدیک به نیم ساعت شنیدن این مکالمات, از شدت رنجی که این حرفها برایم ایجاد کرده بود, به هوش آمدم (یعنی نشان دادم که به هوش آمده ام). مرا به بخش منتقل کردند و دکتر پس از یک رفت و برگشت به منزلش! نزدیک عصر به دیدنم آمد, زیرا از ساعت 1 بعدازظهر بی تابی می کردم برای ترخیص. آن دوست نازنین هم همراهش بود. دکتر محل عمل را نگاهی کرد و گفت که نمونه را برای آزمایش فرستاده. چند فرمان پزشکی هم صادر کرد و از جمله اینکه در داخل محل عمل یک "درین – drain" (2) خیلی بلند گذاشته و لازم است روزی 10 سانت آن بیرون کشیده و بریده شود ووو. اما مهمترین حرفی که زد این بود که:

"مهندس, به خاطر گل روی این آقا امیر گل, دیدم وقت دارم, تو هم که بیهوشی, نزدیک 70-80 تا زیگیل های پشت سرت رو هم سوزوندم. یادت باشه که اینرو هم از من داری"

آن روز اصرارهای من برای پرداخت حق عمل دکتر به جایی نرسید و دو روزبعد هم, با مرارت بیرون کشیدن "درین" و باقی دستورات دکتر گذشت تا آنکه روز چهارم تصمیم گرفتم, همه را بیرون بکشم و خودم را از شر بازی این دکتر خلاص کنم. محاسبات من نشان می داد که با توجه به زمان های لازم برای بیهوشی و "ریکاوری" یا همان از بیهوشی بیرون آمدن, و تعداد "زگیل" های سوزانده شده, اصولا تشخیص یا "احساس" خودم درست تر بوده و این پزشک عزیز صرفا با قرار دادن یک "درین" در "کیستی" که خودش سر باز کرده بود (3)  و بدون حوصله برای بیرون آوردن اصل ضایعه (یعنی پوسته ی کیست که می توانست بعدا و مجددا پر شود), خودش را مشغول "زگیل" سوزاندنی کرده بود که از آن هم هدفی داشت. مهمترین موضوع برای خودم این بود که این اتفاق را لطفی از سوی خداوند می دانستم, برای فرستادن من به دنبال کار "معصومه".

و اما, من هرگز آن ماجرای اتاق عمل و آن همه حرف هایی را که شنیده بودم هیچکدام را به امیر نگفتم.او با حسن نیت برای سلامت من نگران بود و نمی دانست که ندانسته مرا به چه زالویی معرفی کرده؟ زالویی که تشخیص بعدی اش "شیمی درمانی" بنده بود, آن هم در کلینیکی دیگر که خودش در آن نیز سهامدار بود. حرفش را اصلا جدی نگرفتم, زیرا پیش از اعلام محرمانه ی ضرورت "شیمی درمانی" بنده به امیر, به او یاد آور شده بود که:

"امیر جان, من به خاطر خودت و دکتر ت ..., برای عمل تومور مهندس چیزی نخواستم خودت هم میدونی, ولی اون سوزوندن زیگیلاش خیلی وقت ما و اتاق عمل و دکتر بیهوشی رو گرفت, اینه که به مهندس بگو که برای اون کار که اگه هرجا میرفت کمتر از 3 تومن ازش نمی گرفتن, هرچی دوست داره بریزه به حساب من! ولی خداوکیلی کمتر از دو تومن نباشه, وضعشم که شنیدم ماشاللا توپه و مثه ماها, مشکل مالی هم نداره!"

به خاطر امیر, 2 میلیون تومان تهیه کردم (یعنی پولی که در آن زمان ممکن بود گرانترین جراحان تهران برای یک عمل جراحی سخت در یک بیمارستان خصوصی سطح بالا دریافت کنند), و در آخرین شبی که امیر ایران بود به همراه وی, به مطبش رفتم. مطبی که کثافت از سر و رویش می بارید و معلوم بود خساست آنقدر در او ریشه دار است که حتا برای محل کارش هم هزینه نمی کند. در واقع از همان زمانی که از بیهوشی بیرون آمدم و شنیدن آن گفتگوها, او را هم در فهرستی که از افراد مبتلا به "سرطان اسکناس" داشتم, قرار دادم. حرفها و تاکیدهایش برای ضرورت شیمی درمانی را شنیدم. پول را تقدیم منشی اش کردم و دیگر او را ندیدم. امیر هم که عازم کانادا بود, هرگز متوجه نشد که من به دنبال دستورات دکتر نرفته ام. او فقط گاهی از طریق ایمیل احوالی می پرسید و آرزوی سلامتی می کرد.

مدت ها گذشت و هرگاه این "کیست" سر باز می کرد, به یاد آن پزشکی می افتادم که به طور قطع قسم نامه ی بقراط را در همان روز نخست فراموش کرده و وارد تجارت پزشکی شده بود. آنچه آزارم می داد, این بود که به طور قطع نه من نخستین بیمار او بوده ام و نه آخرین آنها. بر اساس باورهای من, او که برای بیمار سفارشی اش از لغت "جنازه" استفاده می کرد و نشان می داد که جز برای پول, هیچ چیزی دیگر در جهان برایش ارزشی ندارد, واقعا چه سرنوشتی می توانست داشته باشد؟

* * * * *

اواخر سال 88 بود که در یکی از ایمیل های امیر خواندم که:"احمد جان, راستی یادم رفت بنویسم که دکتر...دو سه ماه قبل در یک نیمه شبی در ویلای خودش در یکی از روستاهای تنکابن توسط چند روستایی به طرز فجیعی با ضربات داس تکه تکه شده. امیدوارم ناراحت نشی ولی لازم بود بدونی که اگه خدای نکرده ضرورت پیدا کرد یه دکتر دیگه پیدا کنی....."

در آن نیمه شب سرد اسفند ماه, با خواندن این فراز از نامه ی امیر, و در کمال تاسف برای بیرحمی ناگهانی و گذرایی که بر وجودم چنگ انداخت و اطلاع از این خبر, لبخندی بر لبم نشاند, نگاهم به ستاره ای دوخته شد, فقط سکوت کردم و فکرم متوجه "معصومه" ای شد که حالا در کمال سلامتی و در سن 19 سالگی, لابد دانشگاهی هم شده است. معصومه ای که به کمک چند فرد خیرخواه نجات پیدا کرد و سلامتی اش را برای همیشه بازیافت. و یک بار دیگر باور کردم, که همه ی اجزای این واقعه (حتا آن پزشک زالو صفت) واسطه هایی بودیم برای نجات جان "معصومه". لطفی که خداوند به مادر معصومه, به خود معصومه, به من و به آن افراد خیر داشت. همان لطفی که خداوند از انسان های ناباور و/یا مبتلا به "سرطان اسکناس" دریغ می کند.

 پا نوشت:

1- "دسه" اصطلاحی است میان پزشکان به معنی (ظاهرا) مرگ ناگهانی بیمار. در یادداشت هایم همین را نوشته بودم و همین را نیز می دانستم. پس از نوشتن این مطلب از چند پزشک آشنا پرسیدم, کسی نمی دانست مخفف چیست؟ تصور می کنم, بایستی مخفف Direct Syncope یعنی سنکوپ مستقیم باشد. اما زیاد هم مطمئن نیستم. باید بیشتر تحقیق کنم.

2- "درین", یک نوار بسیار جاذب پارچه ای یا الیاف پلیمری است که در داخل محل هایی که امکان ترشحات پس از عمل وجود دارد قرار می دهند تا ترشحات را جذب و به خارج هدایت کند.

3- کما اینکه دو سه سال پس از این ماجرا, مجددا همان حادثه در همان موضع رخ داد و هنوز هم رخ می دهد. البته دیگر بدون مراجعه ی این نگارنده به هر پزشکی.

مدعی العموم کجاست که به ایرانسل هم توجهی کند؟ (2)

مدعی العموم کجاست که به ایرانسل هم توجهی کند؟ (۲)

این هم تصویر کارت شارژ ۲ هزار تومانی که به امید دریافت ۸۰ درصد هدیه راس موعد مقرر پرداخت شد؛ اما هدیه ای هم در کار نبود:

و این هم دومین تصویر از کارت شارژ هزار تومانی که به آن نیز هدیه ای تعلق نگرفت. حالا برادران شریف و عزیز ایرانسلی چرا این پیامک ها را داده اند و هدفشان از این محرک بسیار قوی چه بوده است؛ خداوند سبحان عالم است و خود آن برادران عزیز که به هر تقدیر از افراد بسیار خودی و قدرتمند این جامعه ی بلبشو هستند.

 

خیلی حرف دارم؛ اما تا همین جا خیلی بیش از کوپن و مجوزهای فرضی ام حرف زده ام.

 

همین حالا برنامه ی "۹۰" مشغول رو کردن دست افراد مفسد در فوتبال است. امید که صادقانه باشد و با نیت خیر و روزی هم قدرتی پیدا شود برای مبارزه با این همه سوء استفاده از قدرت های سیستم های انحصاری تلفن همراه.

 

مدعی العموم کجاست که به ایرانسل هم توجهی کند؟

مدعی العموم کجاست که به ایرانسل هم توجهی کند؟ (۱)

امروز 5 دی ماه و الان ساعت دقیقا 53 دقیقه از 10 شب گذشته است که نوشتن این متن را آغاز کرده ام.

ایرانسل تقریبا هر روز برای بنده (و نمی توانم ادعا کنم, فقط برای من چون کسی نیستم, پس لابد برای میلیونها دارندگان کارت های این شبکه) پیامک های مشوق مصرف, مسابقه و غیره و ذلک می فرستد.

امروز 5 دیماه, دقیقا ساعت 18:56 دقیقه (که بر روی همراه ثبت است) دریافت کردم, با این متن که:

"مشترک گرامی, از 29 آذر تا 5 دی با شارژ 10000 ریال مبلغ 8000 ریال اعتبار هدیه داخل شبکه ایرانسل دریافت کنید.  با تشکر ایرانسل"

شم روزنامه نگاریم گفت, بازهم یک ترفند دیگر از برادران عزیز ایرانسلی. پس لازم بود کنترل کنم که اگر درست است از آنان تشکر کنم و یک بار هم که شده, 80 درصد تخفیف بگیرم, و اگر خیر که بازهم به وظیفه ی اجتماعی ام عمل کنم. گرچه می دانم که هرگاه راجع به شبکه های مخابراتی مطلبی نوشته ام, هم تعدادی قابل توجه فحش دریافت کرده ام و هم به نسبت بار مطلب, تهدیدهای تلفنی و غیره.

نیم ساعت پیش به منزل رسیدم و بی درنگ و برای آنکه 5 دی ماه سپری نشود, وارد سامانه ی خرید بانک پاسارگاد شدم (این بار خودم را تحسین می کنم که جو گیر نشدم تا یکباره یک کارت 20 هزار تومانی بخرم و براساس ادعای این برادران شریف 16 هزار تومان هدیه بگیرم). ابتدا موجودی یکی از دو سیم کارتم را چک کردم, که معادل 96.768 ریال بود, سپس یک کارت 2 هزارتومانی خریدم با شماره رمز:

9719049718054928

و بلافاصله با اجرای روش, یکی از دو سیم کارتم را شارژ کردم. پاسخ آمد که شارژ مجدد شما با موفقیت انجام شده و اعتبار شما اکنون 116.185 ریال است. یعنی چقدر؟ یعنی جمع مبلغ 96.768 ریال به علاوه ی 19.417 ریال که پس از کسر عوارض!! مربوطه به کارت 2 هزار تومانی از جیب خریدار کسر می شود. البته نوید استفاده از 2 (دو) درصد تخفیف هم داده شدهبود که نمی دانم کجا حساب شده؟؟؟!!!!

با خودم گفتم لابد که من حریص شده ام و بایستی همان یکهزار تومان را می خریدم که 800 تومان هدیه بگیرم.  دوباره رفتم سراغ سامانه بانک پاسارگاد و این بار یک کارت هزار تومانی خریدم. البته موجودی کارت دیگر را هم چک کردم که معادل 124.748 ریال بود. کارت دوم را هم که با شماره رمز:

3268233333013138

برایم آمده بود شارژ کردم و پیام آمد که اعتبار بنده عبارت است از: 134.457 ریال؟؟ یعنی عدد موجودی قبلی به علاوه ی 9709 ریال اعتبار کارت خریداری شده.

حوصله ی روده درازی را ندارم. و فقط چند پرسش برایم ایجاد شده که اگر با این برادران شریفی که حامی خیلی جاها هم هستند مطرح نکنم, خفقان می گیرم:

1- شما که هر روز برای بنده و (شاید) میلیون ها خوش خیال مثل بنده پیامک های مشوق می دهید, چرا ساعت نزدیک به 7 شب, 5 دی ماه, یعنی 5 ساعت به زمان انتهای این دست و دلبازی بزرگ پیامک داده اید؟

2- و شما برادران عزیز که می دانید که اکثر کسانی که از این سیم کارت های اعتباری ارزان استفاده می کنند, مثل همین نگارنده, از (به قول ریاست محترم قوه ی مجریه) دهک های پایین جامعه و به عبارتی جزء طبقه ی فقیر و متوسط رو به پایین جامعه هستند, و اتفاقا آحاد همین طبقه هستند (که بازهم مثل بنده) در هر نوع قرعه کشی و آزمون های بخت استفاده می کنند تا شاید به نان و نوایی برسند, واقعا چطور دلتان می آید که با این طبقه این چنین رفتاری داشته باشید و عملا آنها را فریب دهید؟ (همین جا اضافه می کنم که سرعت عمل بنده برای ارسال این مطلب فقط به این دلیل است که می خواهم تا 12شب نشده آن را بفرستم که بعد متهم به الکی گویی نشوم. چرا که ممکن است هدیه ی بنده فردا اضافه شود, و بعد من بمانم و وکیل قدرتمند برادران ایرانسلی)

3- و آیا واقعا این کشور اینقدر بی در و پیکر شده است؟ و آیا شما باور ندارید که اگر در این جهان هیچ قدرتی جرات نداشته باشد که این نوع برخوردها را پیگیری و متهمین را با حقوق مردم آشنا کند, خداوند سبحان قول داده است که از بین برندگان حق  الناس را به هیچ عنوان و حتا با شهادت و وساطت اولیای خود نخواهد بخشید جز با رضایت صاحب حق.

4- و سرانجام, برادران عزیز و ان شاءالله شریف, آیا شما که به اتفاق همراه اول, انحصاری قدرتمند و بی رقیب را در بخش تلفن های همراه در دست دارید, و واقعا نیازی به این همه تشویق مردم برای هزینه کردن از یک سو, و میلیاردها میلیارد تبلیغات ندارید, ایا نمی توانید این میلیاردها هزینه را که واقعا بی مورد است, برای تخفیف به استفاده کنندگان از سیم کارت های اعتباری و دایمی تان اختصاص دهید.


می دانم که هرگز پاسخ این پرسش ها را نمی گیرم, اما احتمال می دهم که خودم شاید پاسخ این پرسش را پیدا کنم که:

5- آیا هیچ ممیز مالیاتی با هر میزان تخصص و تعهد, می تواندثابت کند که شما چقدر هدیه ی 80 درصدی به مردم داده اید؟

تخفیف های مالیات بر درآمد امسال نیز نوش جانتان و کور شود هر آنکه نتواند دید.

احمد علی ساعت نیا

روزنامه نگار 

آخر وقت 5 دی ماه


lمتاسفانه در ساعت مقرر نتوانستم تصاویر را آماده کنم, پس مطلب را می فرستم تا ببینم که موفق می شوم تصاویر را مجددا اضافه کنم؟


جای قلب آنجا نیست


جای قلب آنجا نیست

سلام.

مجبور شدم بازهم بنویسم, زیرا به رغم بیماری و تمامی سایر گرفتاری ها, در کشوری که عده ای می توانند در آن 100 میلیارد و 500 میلیارد و 3000 هزار میلیارد نوش جان کنند و آب از آب تکان نخورد و بعد هم به سکوت دعوت شوند, و در کنار آن, عده ای هم (دور از جان شما خواننده ی این مطلب) بایستی از صبح تا شب جان بکنند تا لقمه ای حلال بر سر سفره ی خانواده ببرند, و بنابراین زمان و انگیزه ای را برای اینان باقی نمی گذارد تا بازهم بنویسند و اظهار نظر کنند, بازهم دلم نیامد در رابطه با آخرین پرده از نمایش یا سریال "ستایش" که شب گذشته 29 مهرماه از شبکه سوم سیما پخش شد (و ظاهرا پرده ی منهای آخر این سریال بود) به چند نکته ی دیگر(1) اشاره نکنم. اصلا هم تعجب نکنید, بله, بنده به جای تعقیب زندگی آقای "عدنان" سوپر میلیارد ترکیه ای که در دام دسیسه های چندین و چند زن گرفتار شده و تمامی سریال های مشابه که پخش آنها بقیه ی کارهایی را که مردان و زنان رفاه زده ی ایرانی بلد نیستند به آنان آموزش می دهد, هنوز هم برخی از سریال های وطنی را تعقیب می کنم, که یکی از آنها همین سریال "ستایش" است. این سریال را تعقیب می کنم, زیرا سالهاست در پی تعقیب زندگی کسانی هستم که دچار یک بیماری وحشتناک هستند که بنده عنوان "سرطان اسکناس" را به آن داده ام, و می خواهم بدانم که سلیقه ی تامین بودجه ی "سیما" یی که دایما در حال ظاهر نمایی در رابطه با "معنویات" است, برای تهیه و پخش این نوع سریال های عذاب آوردن روانی, و در همین سریال, برای پایان کار این آقای "حشمت فردوس", یعنی مظهر واقعی کسانی که می خواهند همه چیز و همه کس را با "پول" بخرند (که تعدادشان هم در ایران, قارچ گونه در حال رشد است), چیست؟ فارغ از بند پایانی همین نوشتار, اصولا چند هفته است که با توجه به "آب بستن" های تهیه کننده به این سریال و تلاش برای به سرهم آوردن آن (متاسفانه بازهم با اتکای به باورهای مذهبی مردم), احساس می کنم که تهیه کننده و کارگردان محترم, آن چنان در این قسمت های پایانی برای اتمام و تحویل آن شتابزده شده اند که ساده ترین "گاف" های آنان برای این نگارنده هم که هیچ تخصصی در فیلم و سینما ندارد, کاملا مشهود است. این نظرات را در فرازهای زیر خلاصه کرده ام:

1-     فرمانده ی پاسگاهی در روستایی در شمال غرب تهران (اکبر آباد طالقان, به روایت فیلمنامه نویس) آن چنان پر مشغله است, که ناچار است, سه شیفت کار کند. یک چنین روندی, نه فقط در هیچ یک از روستاهای ایران, بلکه حتا در کلانشهرهایی بزرگ مثل تهران هم معمول نیست. این نوع نمایش از مشغله ی نیروی انتظامی (آن هم در یک روستای وابسته به یک شهر کوچک) معنایی ندارد, جز نمایش بالا بودن میزان جرم در این سرزمین. اما آیا این نمایش , آن هم برای مردمی صلح طلب و آرام و بی سرو صدا مثل مردم طالقان و توابع آن, واقعیت دارد؟ حتما پاسخ منفی است.

2-     زنی را با دو فرزند دستگیر می کنند, و بعد نمایش می دهند که فرمانده ی پاسگاه آنقدر وظیفه شناس است که فقط به خاطر مشکوک شدن به زن مورد اشاره (حتا پس از دیدن مدارک وی – ولو اینکه مدارک جعلی هم باشد), وی را به همراه دو فرزندش در بازداشت نگه می دارد, و به حرف (و جایگاه) یکی از دو بزرگتر (خان) روستا هم توجهی ندارد. آیا هدف, نمایش وظیفه شناسی ماموران نیروی انتظامی است؟ یا نعل وارونه زدن؟ آیا هیچ افسر نگهبانی می تواند در یک روستای کوچک, کسی را که با ارایه ی مدارک, نامی دیگر دارد, آن هم با دو فرزند خردسال, به خاطر دریافت نامه ای از شهر, در بازداشت نگه دارد؟ و آیا اگر این مامور وظیفه شناس به "خان بهادر" می گفت که مثلا این خانمی که میهمان شماست جایی نرود چون مشکوک است, "خان بهادر" وی را فراری می داد؟

3-     افسر نگهبان به خاطر نمایش ارادت و احترام خود به "خان بهادر" – یعنی همان "خان"ی که در سکانس قبلی به وی هشدار داده بود که دوران خان و خان بازی اش تمام شده- به وی اطمینان می دهد که زن بازداشتی میهمان آنهاست. بعد هم یک سرباز وظیفه تایید می کند که فرمانده, اتاقش را به وی (ستایش- قهرمان سراسر ستم دیده ی داستان) داده است. سپس اتاقی که بر روی آن عنوان "نمازخانه" نوشته شده به عنوان بازداشتگاه زن نمایش داده می شود و عجبا که این اتاقی (نمازخانه) ای است که برخلاف رسم مالوف در ایران, نه تصویری بر دیوارهای آن است, نه دعایی و نه اثری از نمایش محل "قبله", بلکه آنچه بیشتر در آن نمایان می شود, یک تختخواب یک نفره است. معنی این چیست؟ آیا جز اینکه آقای فرمانده پاسگاه, نمازخانه را به اتاق خواب خود تبدیل کرده و حالا زن بازداشتی را به همراه دو فرزند خردسال در آن جای داده است؟ آیا به واقع در سراسر این خاک چنین صحنه ای قابل اتفاق است؟

4-     در حالیکه نمایشی از یک افسر بسیار بسیار وظیفه شناس موجب می شود که فرمانده به "پدر بزرگ" فرد بازداشتی (یا قوم و خویش- به روایت فیلمنامه) اجازه ی دیدن وی را ندهد, اما چند ساعت بعد, عروس همان "خان بهادر" اجازه پیدا می کند که با یک سینی غذا (آن هم در آن هاگیر واگیر, با یک پارچ مملو از دوغ محلی) به دیدار زن بازداشتی بیاید. بازهم عجبا که این افسر وظیفه شناس اصلا فکر نکرده که ممکن است کسی بخواهد فرد بازداشتی را مثلا مسموم کند. خب اگر "خان بهادر" اینقدر مورد اعتماد بوده که یا می بایست به وی اجازه ی دیدار با فرد بازداشتی داده می شده که پیرمرد در آن سرما در فضای بیرون نایستد و آبرویش حفظ شود, و یا می گفتند که "خان" این میهمان شما مشکوک است, ببریدش خانه, اما فردا صبح بیاوردیش پاسگاه.

5-     در زمان روایت فیلمنامه اصولا آن مدل جیپی که زیر پای فرمانده پاسگاه بود, در خود تهران هم وجود نداشت, حالا "ده اکبر آباد طالقان" چقدر مهم یا جرم خیز بوده که سرضرب یکی از آخرین مدل های جیپ های نظامی را به آن اختصاص داده اند, خداوند آگاه است و تهیه کننده و کارگردان و مسوولین تصویب بودجه ی شبکه ی سوم!!!؟؟؟

6-     نیز, دزد گیر اتومبیل بنز قدیمی آقای "حشمت فردوس" که فرزندش با آن به پاسگاه می رود, اصولا از نسل دزدگیرهای رایج در دهه ی 80 به بعد است, نه زمان روایت فیلم و بازهم عجبا که وقتی فرزند خشمگین این فرد پولدار میدانی با اتومبیلش وارد پاسگاه می شود, بازهم در آن تاریکی شب و در داخل پاسگاه, دزدگیر را فعال می کند. آیا مردم خوب و صلح طلب و کم جرم و کم مساله ی "طالقان و توابع" آنقدر کارشان خراب است, که در حضور ماموران پاسگاه هم بایستی دزدگیر اتومبیل "آقا" فعال شود؟ و یا واقعا تهیه کننده و کارگردان نظر دیگری داشته و می خواسته اند به سبک ناراضیان آمریکای لاتینی, تامین آتیه کنند؟

7-     و سرانجام اینکه, با آن همه بگیر و ببند, "حجابی", و رعایت آن توسط شخص "ستایش" در سراسر سریال (تا حد رعایت پوشش کامل اسلامی و استفاده از چادر در تمام سکانس ها و حتا در برابر محارم و فرزندان خویش), با ورود فرزند آقای "حشمت فردوس", همه ی ضوابط رعایت حقوق بانوان, و رعایت ضرورت اطلاع قبلی به زنی که به تنهایی در "بازداشت" است, و ذکر یک "یا الله" یا هشداری در هر حد و با هر کلامی, برای ورود به اتاق یک بانوی تنها (که یکی از دیرینه ترین رسوم ایرانیان مسلمان بوده و ربطی هم به هیچ یک از ادوار تاریخ معاصر نداشته و ندارد), ناگهان سه چهارتا مرد گردن کلفت در اتاق وی (اتاق فرمانده, نماز خانه, بازداشتگاه) را باز کرده و وارد می شوند, تا فرزند این میدانی بسیار پولدار وی را شناسایی کند. حالا به ظرایف حقوقی این فرایند هم کاری نداریم.

8-     آنچه تا اینجا نوشته ام, البته مساله ی بنده نیست. فقط قصدم اینست که گوشه ای از این همه دورویی ها را رونمایی کنم. مساله ی اساسی بنده با این بخش از سریال, صحنه ی حمله ی قلبی آقای "حشمت فردوس" است. برای برداشت این صحنه, یا کارگردان از مشورت یک پزشک متخصص استفاده نکرده و یا پزشک مشاور آقای کارگردان از نوع همان همکاران "بهشت زهرا" بوده است. زیرا با همه ی بی تخصصی بنده در امور پزشکی, این را می دانم که آن صحنه ی "لکه" رفتن قهرمان پولدار داستان ستایش در جلوی در اتاق آقای وکیل, حالتی است که در حملات مغزی پیش می آید, نه حملات قلبی. از آن بدتر, صحنه ی تشخیص وضعیت بیمار در بیمارستان است, و آقای پزشکی که البته در این مملکت نمونه های مشابه زیاد دارند. اینکه آقای پزشک با کدام ابزار تشخیص می دهد که وضع بیمار آن چنان خراب است که تا دم در بیمارستان هم نمی رسد, یک موضوع است, چون در بالای سر بیمار فقط یک مانیتور سیاه و سفید وجود داشت که فقط تعداد ضربان قلب را به صورت مجازی نشان می داد, و اینکه آقای کارگردان به هنرمند بسیار پرسابقه اش نیاموخته بود که پدرجان جای قلب و درد قلب آنجا نبود که "حشمت فردوس" مرتبا نشان می داد, موضوعی دیگر. حالا چرا به این موضوع گیر داده ام؟ برای آنکه می دانم, با این نمایش از فردا تا مدتی فقط بخش اورژانس و قلب بیمارستان ها شلوغ شده و عده ای هم در اثر این شلوغی ها جان به جان آفرین تسلیم می کنند. این موضوع یکی از اشتباهات رایج در جامعه ی ماست, که بسیاری از مردم (مثل کارگردان همین سریال) وقتی در سمت چپ و بالای سینه ی خود احساس درد می کنند, با ترس از حمله ی قلبی, دچار استرس های شدید شده و چه بسا پس آنگاه که واقعا دچار حمله ی قلبی واقعی می شوند.


9-     در وضعیتی که آقای پزشک از "حشمت فردوس" توصیف فرمودند, معمولا بیمار دچار عرق ریزی شدید و دردی پرفشار درست در مرکز سینه (محل تقاطع دنده های سمت چپ و راست) و دردهایی پر فشار تر در فک, زیر گلو, شانه ی چپ و یک درد شعاعی در دست چپ است. آقای "حشمت فردوس" هیچ یک از این علایم را نداشت و "داریوش ارجمند" هم آنقدر هنرمند بود و هست که بتواند نقش یک بیمار دچار حمله ی قلبی شدید را بازی کند.

 

آقای تهیه کننده و آقای کارگردان محترم سریال "ستایش", ای کاش می دانستید که, جای قلب آنجا نیست, و مدیر محترم شبکه ی 3, آیا می دانستید که پیش و پس از پخش یک چنین سریالی (اگر قرار است تاثیر مورد نظر شما را بر ذهن بیننده بگذارد), زمانی مناسب برای پخش تبلیغات مشوق ثروتمند شدن, و تبلیغ پوشک های گرانقیمت برای نوزادان پولدار و آگهی های آن چنانی نیست. می دانم که سریال "ستایش" برای شبکه سوم (و لابد) تهیه کننده و باقی عوامل مهم تولید و پخش پولساز بوده, اما بد نیست که شما هم به خاطر میلیون ها انسان زیر خط فقر که مشتری های اصلی سریال های "سیما" یی هستند, اندکی هم به فکر آن چیزی هایی باشید که با پخش این سریال ها به آن تظاهر می کنید.

30 مهرماه 90

 

1- در مورد ستایش پیش از این هم نوشته ام, لطفا به نوشته های پیشین مراجعه فرمایید.

ما که آن بودیم, این شدیم: وای به حال نسل بعدی

 

(تصویر کودکان از سایت صداقتنیوز برداشت شده است)

ما که آن بودیم, این شدیم: وای به حال نسل بعدی

 نقدی بر عملکرد تبلیغاتی صدا و سیما

 این مطلب نقدی است بر استفاده از کودکان در تبلیغات تلویزیونی و آغاز تبلیغات برای مارک های خارجی و اخیرا هم تبلیغاتی به زبان های بیگانه. به همین سبب, ممکن است مطلب مقداری طولانی شود. اگر حوصله دارید مطالعه کنید و گوشزد. کا رما جز تکرار و تذکر اشتباهات نمی تواند باشد.

* * * * *

مدتی است که شاهد  یک تغییر کاملا محسوس در تبلیغات تلویزیونی شده ام: البته تصور می کنم هستند بسیاری بسیار انسان هایی به مراتب هوشمند تر, با شعور تر و میهن دوست تر از این نگارنده که همین ها را می بیینند, به اعصابشان فشار می آید, نگران آینده می شوند ولی به هر دلیلی سخنی نمی گویند. باور من اینست که بایستی در مورد آنچه که به فرهنگ و تربیت خانواده و نسل آینده مربوط می شود, سخن گفت. ولو آن که همانند زمان حافظ و سعدی و فردوسی و مولانا, هیچ گوش شنوایی نباشد.

 

در کشوری که مدام در برنامه های رادیو / تلویزیونی (پس از دیدن واژگان به کار برده شده در تبلیغات اخیر, دلیلی بر کاربرد واژگان صدا/ سیما هم نمی بینم) آن از معنویات و پرهیز از مادیات و جلوگیری از اسراف سخن گفته می شود, اساس این تبلیغات, بر پول و گنج و تکاثر ثروت قرار دارد. این موضوعات که پیش از جدی شدن آغاز برنامه های اجرایی اصل 44 قانون اساسی, با آنها بسیار محتاطانه برخورد می شد (از طریق سختگیری های ناظران محتوای پخش تبلیغات), اینک آن چنان لجام گسیخته بر طبل "مال و پول و ثروت و.." می کوبند که تردیدی ندارم اگر امثال خانواده ی "راکفلر" به عنوان نماد های نوعی سرمایه داری بیرحم در مدل آمریکایی اش, همین تبلیغات و ترجمه ی واژگان آنها را ببینند, بر خود افسوس خواهند خورد که چرا در کشوری مثل آمریکا که نماد "امپریالیسم جهانخوار" است, زندگی می کنند تا با مقدار زیادی از محدودیت ها مواجه باشند. می دانید چرا؟

یادم می آید, سالهای بسیار دور که برای طی کردن دوره ای کوتاه در رابطه با تبلیغات و بازاریابی در آمریکا بودم, روزی,  یکی از مدرسین دوره, مجله ای را با خود آورده و به حاضران نشان می داد که در آن یک شرکت تایر سازی آمریکایی (اگر ذهنم درست یاری کند, فکر می کنم  شرکت بریجستون بود) یک صفحه آگهی رنگی درآن چاپ کرده و سپس قانون فدرال, هم طراح, هم مدیران آن شرکت و هم ناشر مجله را به پای میز محاکمه کشانده بود. این تبلیغ که بر اساس توضیحات آقای مدرس, زمینه ای بوده برای تولید نسخه ی تلویزیونی آن و با دادگاهی شدن عوامل دست در کار این تبلیغ جلوی آن نیز گرفته شده, طراح برای نمایش قدرت و تاثیر تایرهای رادیال, اتومبیلی را نشان داده بود که با شتاب در حال سبقت از اتومبیلی پر شتاب تر ومدل بالاتر از خودش بود. اما علت مداخله ی قانون در اعتراض به چاپ این طرح آن بود که خط جداکننده ی وسط  جاده یک خط توپر (سبقت ممنوع) بود و قانون گریبان اینها را گرفته بود که با این کار مردم را به قانون گریزی تشویق کرده اند. به همین سادگی. فارغ از این نمونه, در همان سرزمینی که مهد سرمایه داری با مدل امپریالیستی آن است, قوانینی بسیار جدی و سختگیرانه برای استفاده از کودکان و نوجوانان در تبلیغات وجود داشت. این البته متعلق به آن دوران (دهه ی 80 میلادی) بود و در مورد قوانین جاری برای طراحی های تبلیغاتی در آمریکا و اروپا و کانادا اطلاعی ندارم, ولی بعید می دانم که هنوز هم در کشورهای پیشرفته, دست طراحان برای مواردی که موجب تشویق جامعه به اعمال خلاف قانون شده و یا در دنیای در حال شکل گیری کودکان و نوجوانان اختلال یا انحراف ایجاد می کند, خیلی هم باز باشد. به عبارتی در این جوامع غربی, طراحان طرح های تبلیغاتی, از هر نوعی که باشد, نه فقط خود حریم قانونمداری جامعه و عدم اختلال در ذهنیت کودکان و نوجوانان را رعایت می کنند (زیرا فرهنگ مشارکت در حفاظت از منافع جامعه یک فرهنگ جا افتاده برای عموم مردم است), بلکه موظفند به صورت جدی مقررات سختگیرانه ای را که در این رابطه وجود دارد, به طور قطع رعایت کنند.

اما, در کشور سراسر آگنده از معنویات ما چه خبر است؟ سه نمونه را ذکر می کنم:

شب گذشته (جمعه 21 مرداد ماه), پیش و در میان پرده ی سریال سراسر اندرزگوی "ستایش" که قصد دارد نفرت از پولمداری و ارزش های زندگی معنوی را به تصویر بکشد (عجب تقارنی و عجب هوشی؟) در تبلیغ پخش ده برای یکی از موسسات مالی, معلمی در یک مهد کودک برای کودکان پیش دبستانی کلمه ای نوشته بود و از کودکان پرسشی داشت که به ناگاه یکی از کودکان بحث را به گنج و پول و مزایای بانک یاد شده رساند.

در نمونه ای دیگر, اصولا نه فقط متن تبلیغات به زبان عربی (و زیر نویس فارسی) بود بلکه موضوع تبلیغ یک سری لوازم خانگی با یک مارک خارجی بود و تصاویر همگی به شیخ نشین حریص "دبی" که سالهاست به قتلگاه ناموس زن و دختر ایرانی تبدیل شده تعلق داشت (این نیز دیشب پخش شد).

و در نمونه ی سوم, که این نیز دیشب پخش شد, بچه ای شاید در سن 2 تا 3 سالگی را نشان می داد که در لجاجت با پدر خود که از او می خواست کلمه ی "بابا" را ادا کند, مرتب کلمه ی "ماما" را به زبان  می آورد تا سرانجام بیننده این نتیجه را بگیرد که این بچه (ی زبان نفهم) به خاطر نوع پوشکی که به پا دارد, این کلمه را ادا می کند.

 

مسوولان تلویزیونی که قرار بود دانشگاه باشد, واقعا دستتان درد نکند و خسته نباشید, و اگر خسته نیستید, یکی از شما مسوولان, اگر ممکن شد, یک روزی در یک برنامه ای خودتان توضیح بدهید که با این جو مسموم تبلیغاتی که به صورت یک موجب مخرب در تمامی شبکه های شما آغاز شده, واقعا به دنبال چه چیزی هستید و آیا اصولا اندکی فکر کرده اید که سرنوشت این تبلیغات به کجا خواهد رسید؟

بنده خیلی دلنگران پخش تبلیغات مارک های خارجی و اسامی خارجی نیستم و در این هم فضولی نمی کنم که چرا در همین حدود یکی دو ماه پیش, تبلیغات یک سازنده ی داخلی کابل های آنتن تلویزیون به دلیل استفاده از چند لغت خارجی ( مثل نویز- noise- که به خاطرم مانده) ابتدا سانسور و سپس حذف شد, به این نیز کاری ندارم که چرا در تلویزیونی که مجریانش هرگاه یک لغت خارجی (البته از مدل لاتینش و نه برخی از زبان های خارجی) می پرانند, ابتدا دستپاچه شده و سپس فارسی آن را توضیح می دهند, به بنده هم مربوط نیست که چرا در این دوران رشد بی رویه ی بیکاری و رکود تولیدات داخلی و صعود واردات بنجل, هیچ نوع شانس تبلیغاتی برای "تولید کننده" ی داخلی وجودا ندارد. اینها به خودتان مربوط است و صاحبان صنایع و مدیران فاقد جنم تشکل های آنها.

اما آنچه که به عنوان یک شهروند ایرانی که هرگز به هیچ دلیلی آرزوی ترک وطن را نکرده ام, برایم مهم است, اینست که, بنده از این موج جدید تبلیغاتی که حدود یک سالی است در شبکه های تلویزیونی ایران آغاز شده, و هر روز محور "پول سازی و پول خواهی و ثروت اندوزی و فکر کردن به گنج و...." در آنها شتاب بیشتری می گیرد, صدها موردش را سراغ دارم و بر خود لعنت می فرستم که چرا زودتر از این دست به قلم نشده ام (حالا با تاثیر یا بی تاثیر), و می دانم که این نوشته ای که شاید به زور 50- 60 تا خواننده داشته باشد, جز پرونده سازی علیه خودم, هیچ تاثیردیگری ندارد. با این حال دریغ می دانم که آنچه را که دلم را برای آینده ی این سرزمین و نسل آینده اش, به درد می آورد, به روی کاغذ نیاورم. بنده خوب می دانم که این روزها, گیر دادن به تیول ثروت به مراتب مجازاتی فراتر از پرداختن به مسایل سیاسی صرف دارد, اما آخر این بنده نیستم که از بام تا شام بودجه ای عظیم را صرف اندرزگویی به مردم می کنم تا:

"از مال دنیا بپرهیزند, اسراف و تبذیر نکنند, از حرامخواری و کسب مال حرام دوری جویند, انفاق را فراموش نکنند, شکوه و نعمات زندگی جاودانی در جهان باقی را قربانی کسب مال در این دوران گذرا و کوتاه عمر نکنند, پول را چرک کف دست بدانند, تاج  فقر را بر افسر ثروتمداری ترجیح دهند, از زندگی ائمه ی اطهار و اولیای خدا عبرت بیاموزند و سرانجام و همواره, گل آتشی را که حضرت مولا علی (ع) بر کف برادر نهاد, از یاد نبرند".

برادران عزیز, این شما هستید که از بام تا شام و از شام تا بام (و حتا در برنامه های سحری که  برای کودکان می سازید) مدام این پند و اندرز ها را می دهید و تکرار می کنید و تکرار مکررات. بسیار خوب, شما به حکم وظیفه و حرفه ای که دارید, باید که به مراتب بیش از هرکسی بدانید که اثر تبلیغات چیست, چگونه بر روح و جان بیننده می نشیند و چگونه برخی اوقات واژه ای یا جمله ای از همین متون تبلیغاتی به یک فولکلور اجتماعی تبدیل می شود؟ روزها, ماهها و شاید سالها؟ با چنین دانشی (که اگر بگویید از آن فارغ  یا غافل هستید, تمامی دریافتی های شما می شود حق الناس و حرام), آیا واقعا مصلحت است که فکر کودکان و نوجوانان این سرزمین, از همین سنین آغازین  شکل گیری افکار و ساخته و پرداخته شدن شخصیت و طرز تفکر آینده شان, به "پول و گنج و سود بیشتر و روش های برتر سرمایه دار شدن و تکاثر ثروت و زندگی در خانه های لوکس و استفاده از لوازم خانگی آن چنانی و بردن جایزه و بی زحمت و نابرده رنج ثروتمند شدن و یکسره بگویم, ارزش مطلق پول و ثروت" در زندگی معطوف شود؟ آیا واقعا این یک جنایت در حق نسل آینده نیست که به خاطر گل روی چند صاحب بانک و صندوق اعتباری و موسسه قرض الحسنه و چند نهاد مخابراتی تازه خصوصی شده, افکار کودکان دبستانی این سرزمین را به سمت وسوی "ربا خواری" و "تکاثر ثروت" با استفاده از هر ابزاری, منحرف کنید؟

 

با هم تعارف که نداریم, شما و آیندگان شما بازهم در اداره ی این مملکت سهیم هستید و بنده و امثال من هم آدمهای غرغرویی هستیم که از این دایره خیلی فاصله داریم, آیا باور نمی کنید که در برابر این موج جدید "پول و پول و پول" خودتان را در آینده ای نه چندان دور با مشکلاتی جدیدتر در اداره ی اجتماع و محوریتی زیر عنوان "یافتن راههای پولشویی و اختلاس و ارتشاء" مواجه می سازید؟ و آیا واقعا فکر نمی کنید که حنای آن همه موعظه و پند و اندرز در برابر این همه تبلیغ برای "پول و ثروت" حتما رنگ خواهد باخت؟ و آیا واقعا مجموع این ماجرا سر را در داخل برف کردن نیست؟ شما که بهتر می دانید که کودکان بالای شهری اصولا به دلیل نوع فرهنگ خانواده کمتر ممکن است این برنامه های تلویزیونی و لاجرم تبلیغات میان و پس و پیش آن را نگاه و تعقیب کنند, پس با این حساب, شما بهتر از هر کس می دانید که اکثریت قریب به اتفاق بینندگان این تبلیغات, فرزندان خانواده هایی زیر خط فقر و صد البته, به علاوه ی فرزندان خانواده هایی که بخشی از جامعه ی خانواده های "شهدا و جانبازان و مفقود الاثر شده ها و برادران و خواهران بسیج و سپاه" هستند, که حتا به اندازه ی آن پسرک افغان هم که توسط مجری بی سلیقه ی سریال "40 دقیقه بدون قضاوت" بازجویی می شد, توان و یا اعتقاد دسترسی به ماهواره را ندارند, و اگر همین را بپذیریم, آن وقت آیا تصور کرده اید که تاثیر این نوع تبلیغات کجا خود را نشان خواهد داد؟

 

زیاده روی نمی کنم و این مطلب را فقط با یک اشاره به پایان می برم و آن اینکه:

ما که آن بودیم و تحت تاثیر چنین موجی قرار نداشتیم, از میان مان امثال "شهرام جزایری" ها درآمدند, وای به حال نسل آینده که کودک و نوجوانش از همین حالا به فکر "سود و بهره ی بیشتر و جایزه و راههای تکاثر ثروت است".

 

والسلام

شنبه 22 مردادماه 1390

درد دلی با بابا برقی

 

 

 

درد دلی با بابا برقی

بابا برقی من یکی از طرفداران شما هستم, به خصوص از روزی که یارانه های حامل های انرژی برداشته شده, به اهمیت آن همه نصایح و سفارش های شما پی برده ام. البته نمی دانم که چرا از موقعی که اینطور شده شما را خیلی کمتر نشان می دهند.

بابا برقی من با شما دو تا درد دل داشتم.

اول اینکه امروز داشتم رانندگی می کردم, یک خانمی از شماره تلفن 77241571 به شماره همراه اول بنده زنگ زدند و خود را از کارکنان قسمت مهندسی برق تهران معرفی کردند, که چون من ابتدا ترسیدم, با ایشان صحبت کردم وصحبت ما حدود 10 دقیقه ای طول کشید که نمی توانم همه آن را بنویسم ولی خلاصه اش این بود که اداره توانیر یک سهمیه ای برای هر صاحب کنتوری تعیین کرده برای فروش یک دستگاهی که اگر آن را نصب کنیم, قبض برقمان 25 درصد کم میشود. من هم که فکر کردم ایشان از طرف بابا برقی زنگ زده می خواستم بفهمم که شماره ی همراه اول بنده را از کجا اورده اند تا به جایش شماره ی شما را هم بگیرم تا هر وقت چراغهای خیابان ها روشن بود, فورا به شما اطلاع دهم. اما ایشان گفتند که شماره مرا و همه ی مشترکین برق را اداره توانیر در اختیار ایشان گذاشته و با این حال ایشان شماره ی شما را ندارند ه به من بدهند. خلاصه وسط های صحبت مان بود که بنده یادم آمد اصلا در سراسر خاک ایران زمین حتا یک کنتور برق هم به نام بنده نیست که اداره توانیر بخواهد شماره همراه اول بنده را داشته باشد. شک کردم و گفتم به دفترم زنگ بزنند که مکالمه را ضبط کنم تا بعد اگر شما را پیدا کردم برایتان بفرستم تا ببینید برخی ها چگونه از شهرت شما سوء استفاده می کنند. اگر خواستید برایتان می فرستم.

 

 

و درد دل دوم اینکه نمی دانم چرا بعضی ها که اتفاقا باید دوستدار شما باشند, اصلا به حرف شما گوش نمی دهند. به خدا شنبه ها (مثل همین امروز 15 مردادماه) که در جاده دماوند به تهران رانندگی می کنم, مرتب می بینم وسط روز خیلی از چراغهای جاده ها روشن است, همان موقع به یاد شما می افتم و نمی دانم چه جوری به شما اطلاع بدهم. یکی دوبار هم فکر کردم که به ماموران پلیس کنار جاده بگویم. سه هفته پیش هم همین کار را کردم. تا از دور ماشین پلیسی را دیدم که اتفاقا ماشینشان هم زیر یکی از همین چراغهای روشن پارک بود, سرعت را کم کردم و در شانه ی خاکی نزدیک ماشین پلیس ایستادم. و رفتم سراغ جناب سروانی که (من درجه ها را بلد نیستم) داخل ماشین نشسته بودند. سلام کردم:

فرمودند: مدارک.

گفتم: مدارک برای چی؟

فرمودند: برای اینکه تخلف کرده ای.

گفتم: چه تخلفی؟

فرمودند: پس برای چی همکارم تو را متوقف کرده؟

گفتم: کدام همکارتان؟ کسی مرا متوقف نکرده؟ (یک جناب سروان دیگر را که با یک تابلویی به فاصله 30-40 متری مشغول انجام وظیفه بودند را نشان دادند, و)

فرمودند: همان آقا. پس برای چی وایسادین؟ ما گوشمون از این حرفها پره. (خلاصه چون نمی خواستم پرونده ی رانندگیم سیاه بشه, دست به دامن آن مامور گرامی دیگر شدم, ایشان هم اول به یادشان نمی آمد که واقعا مرا خودشان متوقف کرده اند یا خودم همینطوری ایستاده ام و صاف رفته ام سراغ ماشین پلیس, و سرانجام رضایت دادند و مجددا جناب سروان پشت ماشین)

فرمودند: خب حالا چیکار داری؟ (فکر کردم موی سفیدم را ندیده اند و یا اصولا باید همین طوری صحبت کنند)

گفتم: ببخشید جناب سروان من فقط مزاحم شدم ببینم که آیا شما نباید و یا نمی توانید روشن بودن این چراغها را گزارش کنید. آخه با این همه اطلاعیه ای که در مورد صرفه جویی در برق می دهند (ایشان حرفم را ناتمام گذاشتند, و)

فرمودند: ما مامور پلیسیم یا نگهبان اداره ی برق؟ (و بعد هم یک چپ چپی نگاه کردند که استنباطم این بود که اگر یک مقدار دیگر بایستم, همان داستان مدارک و اعمال قانون پیش خواهد آمد)

بگذریم, بابا برقی. با این کار فکر کردم که شما چقدر مظلوم هستید. حالا این که چیزی نیست, به جان شما که از جان مرحوم ادیسون برام عزیزتره, من هر روز در مسیری که از خانه به اداره ام می آیم می بینم که در بزرگراه کردستان, در خیابان رسالت, جلوی مصلای تهران, ابتدای مدرس و حتا خیلی وقت ها جلوی اداره ی روزنامه ی دولت یعنی روزنامه ای ایران, گاه و بیگاه کلی چراغ روشنه و هیچکس هم به روی خودش نمی آورد, حتا همان خبرنگاران و روسای سرویس تیز بین روزنامه ی ایران.

بابا برقی بنده شخصا شما را خیلی دوست دارم و دلم برایتان تنگ شده است. ان شاء الله که بازهم مسوولان توانیر یاد صرفه جویی در برق بیفتند و بازهم شما را به ما نشان دهند.

دوستدار شما – علی

15 مردادماه 1390

 

عزیز من بیا متفاوت باشیم

 

 

 نامه بسیار زیبای نادر ابراهیمی به همسرش

این مطلب را كه بخشی از یكی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است؛ دوستی كه به ما لطف زیادی دارد برایمان فرستاده و توصیه كرده كه همه زوج‌ها این نامه را چندین بار
و نه به‌تنهایی كه با هم و در
كنار یكدیگر‌ بخوانند.
برای دوست عزیزمان آرزوی خوشبختی و همراهی همیشگی می‌كنیم
و این نامه را به همه زوج‌های ایرانی تقدیم می‌كنیم.


(نادر ابراهیمی تولد:۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران -  درگذشت۱۶ خرداد ۱۳۸۷ ، تهران، داستان‌نویس معاصر ایرانی است. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده‌است)


همسفر
!
در این راه طولانی كه ما بی‌خبریم

و چون باد
می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

خواهش می‌كنم! مخواه كه
یكی شویم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست
داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز
باشد
مخواه كه هر دو یك آواز را بپسندیم

یك ساز را، یك كتاب را، یك طعم را،
یك رنگ را
و یك شیوه نگاه كردن را

مخواه كه انتخابمان یكی باشد، سلیقه‌مان
یكی و رویاهامان یكی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه
شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر كمال نیست، بلكه دلیل توقف است


عزیز من
!
دو نفر كه عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی
رسانده است، واجب نیست
كه هر دو صدای كبك، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه،
رنگ سرخ و بشقاب
سفالی را دوست داشته باشند
.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید
گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و
خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای
تبدیل شدن به دیگری نیست
.
من
از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود
شدن یكی در
دیگری.

عزیز من
!
اگر زاویه دیدمان نسبت به
چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد .
بگذار در عین وحدت, مستقل باشیم
.
بخواه كه
در عین یكی بودن، یكی نباشیم..
بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید
.
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست، بحث
كنیم
،اما نخواهیم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند
.
بحث، باید ما
را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای
عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی
است.
بیا بحث كنیم
.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
.
بیا كلنجار برویم
.
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم
.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی
زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا
آنجا كه حس می‌كنیم دوگانگی، شور و حال و
زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و
افسردگی و مرگ، حفظ كنیم
.
من و تو حق داریم در
برابر هم قدعلم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و
عقاید هم را
نپذیریم.
بی‌آن‌كه قصد تحقیر هم را داشته باشیم
.
عزیز من! بیا متفاوت
باشیم.