
این مطلب بخشی از سلسله مطالبی است که با عنوان "آخر کار" در ماهنامه صنایع پلاستیک منتشر می شود و شامل سرنوشت ها و داستان های مستند از زندگی آدمهایی است که بدون توجه به عاقبت کارشان هر آنچه را که می خواهند انجام می دهند. این مطلب به خاطر تایید مطلبی که پس از این می آید در این وبلاگ منتشر شده و لینک اصلی آن اینست:
http://www.pim.ir
تصویر تزیینی است
گفتگوی پزشک و پرستار
سال ها پیش, شاید حدود 8 سال پیش, پس از آنکه بروز یک بیماری آزار دهنده (یک "کیست" زیرپوستی سخت و دردناک و رو به رشد) و مقاومت این نگارنده برای عدم مراجعه به پزشک, عده ای از دوستان نزدیک را که مطلع بودند, نگران کرد, سرانجام دوستی بسیار نزدیک با چند "من بمیرم زدن" یک پزشک را به من معرفی کرد که بروم و مشکلم را به او باز گویم. پزشک جراح (که از نبوغ و استعداد و صفات انسانی وی چه ها که نمی گفتند), دوست یکی از دوستان این دوست بنده بود و بنابراین با سه درجه وساطت به وی معرفی شده بودم. به ناچار و در معیت همان دوست به جناب پزشک مراجعه کردم و او هم در نخستین معاینه و بدون هیچ معطلی و طی کردن روش های جاری برای تشخیص صحیح, گفت که اگر که تا به حال هم زنده مانده ام شانس آورده ام و با این حرف دل آن دوست همراه مرا فرو ریخت. نتیجه اینکه جناب پزشک خود برای انجام یک عمل جراحی فوری با کلینیک ....(که در آن سهامدار بود) تماس گرفت و برای پس فردایش (چون یک روز را باید صرف آمادگی خودم می کردم) قرار اتاق عمل گذاشت: ساعت 7 صبح. بسیار هم سفارش کرد که جز پول خدمات کلینیک هیچ وجهی از بنده یا همراهان بنده برای عمل جراحی دریافت نشود. این یک ماجرای واقعیست, و باقی آن را از صبح همان روز پاییزی آذرماه 1382 شرح می دهم. کلمات و جملات داخل {...} از این نگارنده است.
* * * * *
برای آن که سر موقع به اتاق عمل برسم, ساعت 5 صبح از خواب برخاستم. گرسنه و تشنه, به سفارش پزشک جراح. آن دوست نازنین هم قرار بود 6 صبح جلوی منزل باشد که مرا تا پس از عمل جراحی و اطمینان از بهبودی همراهی کند. به سرعت خود را به دوش رساندم, و زیر آب گرم بودم و در حال فکر کردن به اصرارهای بیهوده ی آن دوست نازنین, که احساس کردم آب داخل زیر دوشی رنگی شده. نگاه و دقت کردم, متوجه شدم پراز خون است. محل "کیست" را لمس کردم (چون برایم قابل رویت نبود) دیدم اندکی نرم شده و کف دستم نیز پر از خون و چرک. استحمام را سر هم آوردم, با بانداژ محل "کیست" را کامل پوشاندم, خود را به تلفن رساندم و به آن دوست گرامی زنگ زدم که نیاید. گفتم که سر باز کرده و لازم نیست برویم بیمارستان. حریفش نشدم, گفت یک ربع ساعت است که جلوی در منزل ایستاده و منتظر است. و با این حساب, شرمم آمد از نرفتن.
روی تخت انتظار, هنوز هم خونریزی ادامه داشت, اما آن دوست گرامی می گفت با دکتر صحبت کرده و دکتر گفته:"به حرفش توجه نکن, خودش حالیش نیست که چه خطری تهدیدش می کنه"
ساعت نزدیک 9 صبح بود که مثل همیشه فریادم از بدقولی دکتر بلند شد و دوست همراهم توضیح داد که: "دکتر عادت داره صبح ها دستش رو روی منقل ذغال گرم کنه, تا موقع عمل خوشدست باشه. الان میاد".
ساعت نزدیک 10 خانم پرستاری که وضعیتش با یک کلینیک خصوصی کاملا در تناسب بود آمد. یک فشار خونی گرفت, یک چیزی یادداشت کرد و با خنده پرسید:"مهندس جان نمی ترسی که؟" چه باید می گفتم؟ آمپولی را وارد "انژیوکت" بسته شده روی دست چپم کرد. پلک هایم اندکی لخت شد. با صدور فرمان "ببریدش" خانم پرستار, دو مرد سبز پوش زحمتکش آمدند و برانکارد را بردند داخل اتاق عمل. منتظر پزشک بودند که بر اساس ساعت اتاق عمل, ساعت حدود 10 و 20 دقیقه آمد و با حرکت دست, فرمان بیهوشی نهایی را صادر کرد.
زمانی گذشت.
پیش از آنی که متوجه شوم هنوز زنده هستم (یعنی چشمهایم را باز کنم) احساس کردم صداهایی را می شنوم. صحبت از گرانی نوعی سرامیک بود و پرسش های بانویی (که بعدا متوجه شدم همان بانوی مهربان نخستین بوده) از پزشک با استعداد که: "اینو چیکارش کنیم؟". اندکی لای چشمهایم را باز کردم, و خدای را شکر که چشمم به همان چیزی افتاد که می خواستم: ساعت دیواری اتاق عمل که عقربه ی بزرگش نزدیک 11 بود!
گیج بودم و توان محاسبه ی زمان سپری شده را نداشتم. اما تداوم زمزمه های بالای سرم, موجب شد که شم روزنامه نگاری ام به کار افتد و تا می توانم, نه چشم باز کنم, نه پلک بزنم, و فقط گوش بسپرم به زمزمه های پزشک و پرستار, زمزمه هایی که سه ساعت بعد بر روی تخت کلینیک مشغول یادداشت کردنشان شدم و حالا زمان تکرارش فرا رسیده است:
بانو: دکتر جون گل لقط {لگد} نمی کنما؟ میگم اینو چیکارش کنیم؟ انقده دیر اومدی که ریکاوری هم پر شده
دکتر {با صدایی زنگدار که از سرخی و مرغوبیت ذغال های صبحگاهی حکایت داشت}: خب ولش کن تا به هوش بیاد دیگه. اون رفیقش بیرون وایساده, 4-5 تا هم تا اومدم سراغش رو از من گرفتن, حوصله ندارم برم هی توضیح بدم, بعدشم می بینی که این معمار جا... دبه در آورده, بذار یه زنگ دیگه بهش بزنم بعد ببینم این {یعنی بنده} تا کی میخواد دراز بکشه؟
{صدای تن تک تک دکمه های گوشی همراهش را می شنیدم و حتا از راهی دور صدای زنگ تلفنی را که طرف بر نمی داشت, و بالاخره برداشت}
دکتر: بابا اوس هاشم تلفن قطع شد, آخه چرا دبه کردی؟ تو خودت پریروز گفتی قیمت سرامیک انقده, حالا داری دبه می کنی؟ خب مرد حسابی میدونی اختلاف متری 52 تومن واسه هزار متر بنا چقدر میشه؟ انصافم خوب چیزیه!{چندی بعد}
دکتر: آخه قربونت برم چرا شماها فکر می کنین ما دکترا سر گنج نشستیم؟ به خدا اوضاع ماهم مثه شماس. بیمه که پولمون رو نمی ده. بیمارستان دولتی که چیزی توش نیس. مریضام {مریض ها هم} که همشون ننه من غریبم در میارن. روزی هم چن تا عمل سفارشی انجام میدیم. کلینیک هم که این حرفا سرش نمیشه, حقشو میخواد. خب آخه از کجا بیارم جواب این همه دبه رو بدم؟ {چندی بعد}
دکتر: اوس هاشم اولندش که ساختمون بساز بفروش که این حرفا رو نداره, دووومندش, به جون بچه هام همین الان بلن شو بیا اینجا خودت ببین, یه جنازه جلوم خوابیده 110 کیلو, بد مصصببو دو ساعته داشتم عملش میکردم, سفارشیه, یه ققرون هم گفتم ازش نگیرن {در همون حالت بیهوشی وجدان درد گرفته بودم. اما ترجیح دادم بازهم شنونده باشم. . چندی بعد}
دکتر: من این حرفا حالیم نیس. میخوای شب بیا مطب. به منشیم میسپرم. فقط واسه اینکه مریضا شاکی نشن بگو اورژانسیه و بیا تو.{ فکر می کنم این مکالمه حدود 10 دقیقه ای به درازا کشید, و تکرار آن همه گفتار در یک اتاق عمل برای رفع نواقص ساختمانی که دکتر در حال ساختن آن بود لزومی ندارد. پس بهتر است بنویسم که دیگر چه ها شنیدم؟. پس از اتمام تلفن دکتر و قطع شدن صدای یک شیئی فلزی که دست بانوی پرستار بود و مرتب با یک ریتم ثابت آن را بر لبه ی میزی که کنار دستش بود می کوبید و بد جوری رفته بود داخل تمام شبکه ی عصبی من, بانوی پرستار به سخن درآمد}
بانو: ماشاللا دکتر. مگه تخم مرغ به فککت بستی؟ بابا به مریضت برس
دکتر: نخیر جانم. ذغالش مرغوب بود و جنسش هم مال کرمون. یه مریض توپ برام آورده بود. حالا بابا جان به این چی کار داری؟ خب به هوش میاد بده ببرنش دیگه
بانو: بابا کی به این کار داره؟ من با خودت یه کاری داشتم. بعدشم مگه نگفتی بهش کم بیهوشی بدیم؟ پس چرا بیدار نمیشه؟ نکنه "دسه" (1) کرده؟
{صدای شلیک خنده ی طرفین و سپس}
دکتر: نه بابا خدا نکنه. اون رفیقش خارمو.... نه فکر کنم چون خیلی چاقه, یه خرده دیر به هوش میاد. حالا بگو چی کار داری؟
بانو: دکتر جون, این ملیحه خانوم رو که می شناسی؟
دکتر: دوباره یکی مدعیه که از من حامله شده؟
{صدای شلیک خنده طرفین و سپس}
بانو: توروخدا یه دقه لوده بازی رو بذار کنار بزار حرفمو بزنم. الان این رفیقت به هوش میاد, یه ساعت مارو مطل {معطل} می کنه, تو هم میذاری میری ها!
دکتر: نگران نباش. سوزن دستمه. دوباره میخوابونمش. حالا مقصودت همین خانومس که بهش میگین خدای ت کشیدنه؟ {زمین شوی هایی که به علت تشابه ساختاری به حرف T انگلیسی به ت معروف شده اند}
بانو: آره دیگه. مگه توی این کلینیک چندتا ملیحه خانوم داریم؟
دکتر: خب بعدش؟
بانو: هیچی این بیچاره بنده خدا, دخترش یه کلیه اش رو از دست داده و دکترا گفتن یه کلیه ی دیگش هم داره از کار می افته, حالا..
دکتر: خب به من چه؟ . اصلا به شما چه؟ خدا خواسته بنده اش رو اینطوری درست کنه دیگه
بانو: دکتر جون, اون همکارمونه. زن بدبخت و زحمت کشیه. شوهرش هم که خودتون شنیدین که رفت زیر ماشین یه بچه سوسول بالای شهری که هم گواهی نداشت هم بیمه, بعدش هم پروندش رو کلی پیچوندن و دست آخر دوزار هم بهش ندادن. خب گناه داره دیگه. اگه ما کمکش نکنیم, پس اون بیچاره از کی کمک بگیره؟
دکتر: اولندش که اولش بهت گفتم, خدا دلش اینطوری خواسته, ندیدی تا ظهر یا غروب میشه هرچی رو که دستشه ول میکنه میره سر نماز؟ خب اون که خیلی از ما ها با خدا رفیق تره, یقه ی خدارو بگیره ازش کمک بخواد. کلیه بخواد. شوهر بخواد. پول بخواد......., دووومندش, ما که اینجا بنیاد خیریه باز نکردیم, گنج هم که پیدا نمی کنیم؟ نمی بینی؟ همین جنازه ی توپول, گفتم پول جراحیش رو هم نده. خب تازه سهم بیمارستانم باید خودم بدم. مگه چقدر در می آرم که بخوام کارای خیرهم بکنم؟
{اگر بخواهم تمام دیالوگ های آن روز و پس از آن روز را وانویسی کنم, خیلی طولانی خواهد شد. پس اجازه دهید باقی موضوع را داستانی بنویسم}
آن روز, در حالیکه از چندین بار تکرار رایگان بودن عمل خودم و منت های جراحی که واقعیت درونیش را اندکی بعد شناختم, رنج می کشیدم و دم بر نمی آوردم تا شم روزنامه نگاریم ارضاع بشود, شاهد التماس های بانوی پرستاری بودم که ظاهرا پس از مهاجرت اجباری زن و فرزندان دکتر از ایران, فریب او را خورده و مجبور به دوستی با او شده بود. او زنی مهربان بود که به دوستی و مهربانی با دکتر تظاهر می کرد, تا خودش هم حق از دست رفته اش را از دکتر بگیرد و در حالیکه در این نیز ناکام مانده بود, در آن لحظات در فکر تامین مخارج مالی خرید کلیه و یافتن جراحی رایگان و خلاصه, عمل جراحی "معصومه" دخترک 13 ساله ی ملیحه خانم, مستخدم آن کلینیک بود و دست آخر نه فقط موفق نشد, بلکه خودش هم تهددید شد که اگر یک بار دیگر در رابطه با این امور از او "گدایی" بکند, رابطه اش را با وی قطع خواهد کرد.
من, پس از نزدیک به نیم ساعت شنیدن این مکالمات, از شدت رنجی که این حرفها برایم ایجاد کرده بود, به هوش آمدم (یعنی نشان دادم که به هوش آمده ام). مرا به بخش منتقل کردند و دکتر پس از یک رفت و برگشت به منزلش! نزدیک عصر به دیدنم آمد, زیرا از ساعت 1 بعدازظهر بی تابی می کردم برای ترخیص. آن دوست نازنین هم همراهش بود. دکتر محل عمل را نگاهی کرد و گفت که نمونه را برای آزمایش فرستاده. چند فرمان پزشکی هم صادر کرد و از جمله اینکه در داخل محل عمل یک "درین – drain" (2) خیلی بلند گذاشته و لازم است روزی 10 سانت آن بیرون کشیده و بریده شود ووو. اما مهمترین حرفی که زد این بود که:
"مهندس, به خاطر گل روی این آقا امیر گل, دیدم وقت دارم, تو هم که بیهوشی, نزدیک 70-80 تا زیگیل های پشت سرت رو هم سوزوندم. یادت باشه که اینرو هم از من داری"
آن روز اصرارهای من برای پرداخت حق عمل دکتر به جایی نرسید و دو روزبعد هم, با مرارت بیرون کشیدن "درین" و باقی دستورات دکتر گذشت تا آنکه روز چهارم تصمیم گرفتم, همه را بیرون بکشم و خودم را از شر بازی این دکتر خلاص کنم. محاسبات من نشان می داد که با توجه به زمان های لازم برای بیهوشی و "ریکاوری" یا همان از بیهوشی بیرون آمدن, و تعداد "زگیل" های سوزانده شده, اصولا تشخیص یا "احساس" خودم درست تر بوده و این پزشک عزیز صرفا با قرار دادن یک "درین" در "کیستی" که خودش سر باز کرده بود (3) و بدون حوصله برای بیرون آوردن اصل ضایعه (یعنی پوسته ی کیست که می توانست بعدا و مجددا پر شود), خودش را مشغول "زگیل" سوزاندنی کرده بود که از آن هم هدفی داشت. مهمترین موضوع برای خودم این بود که این اتفاق را لطفی از سوی خداوند می دانستم, برای فرستادن من به دنبال کار "معصومه".
و اما, من هرگز آن ماجرای اتاق عمل و آن همه حرف هایی را که شنیده بودم هیچکدام را به امیر نگفتم.او با حسن نیت برای سلامت من نگران بود و نمی دانست که ندانسته مرا به چه زالویی معرفی کرده؟ زالویی که تشخیص بعدی اش "شیمی درمانی" بنده بود, آن هم در کلینیکی دیگر که خودش در آن نیز سهامدار بود. حرفش را اصلا جدی نگرفتم, زیرا پیش از اعلام محرمانه ی ضرورت "شیمی درمانی" بنده به امیر, به او یاد آور شده بود که:
"امیر جان, من به خاطر خودت و دکتر ت ..., برای عمل تومور مهندس چیزی نخواستم خودت هم میدونی, ولی اون سوزوندن زیگیلاش خیلی وقت ما و اتاق عمل و دکتر بیهوشی رو گرفت, اینه که به مهندس بگو که برای اون کار که اگه هرجا میرفت کمتر از 3 تومن ازش نمی گرفتن, هرچی دوست داره بریزه به حساب من! ولی خداوکیلی کمتر از دو تومن نباشه, وضعشم که شنیدم ماشاللا توپه و مثه ماها, مشکل مالی هم نداره!"
به خاطر امیر, 2 میلیون تومان تهیه کردم (یعنی پولی که در آن زمان ممکن بود گرانترین جراحان تهران برای یک عمل جراحی سخت در یک بیمارستان خصوصی سطح بالا دریافت کنند), و در آخرین شبی که امیر ایران بود به همراه وی, به مطبش رفتم. مطبی که کثافت از سر و رویش می بارید و معلوم بود خساست آنقدر در او ریشه دار است که حتا برای محل کارش هم هزینه نمی کند. در واقع از همان زمانی که از بیهوشی بیرون آمدم و شنیدن آن گفتگوها, او را هم در فهرستی که از افراد مبتلا به "سرطان اسکناس" داشتم, قرار دادم. حرفها و تاکیدهایش برای ضرورت شیمی درمانی را شنیدم. پول را تقدیم منشی اش کردم و دیگر او را ندیدم. امیر هم که عازم کانادا بود, هرگز متوجه نشد که من به دنبال دستورات دکتر نرفته ام. او فقط گاهی از طریق ایمیل احوالی می پرسید و آرزوی سلامتی می کرد.
مدت ها گذشت و هرگاه این "کیست" سر باز می کرد, به یاد آن پزشکی می افتادم که به طور قطع قسم نامه ی بقراط را در همان روز نخست فراموش کرده و وارد تجارت پزشکی شده بود. آنچه آزارم می داد, این بود که به طور قطع نه من نخستین بیمار او بوده ام و نه آخرین آنها. بر اساس باورهای من, او که برای بیمار سفارشی اش از لغت "جنازه" استفاده می کرد و نشان می داد که جز برای پول, هیچ چیزی دیگر در جهان برایش ارزشی ندارد, واقعا چه سرنوشتی می توانست داشته باشد؟
* * * * *
اواخر سال 88 بود که در یکی از ایمیل های امیر خواندم که:"احمد جان, راستی یادم رفت بنویسم که دکتر...دو سه ماه قبل در یک نیمه شبی در ویلای خودش در یکی از روستاهای تنکابن توسط چند روستایی به طرز فجیعی با ضربات داس تکه تکه شده. امیدوارم ناراحت نشی ولی لازم بود بدونی که اگه خدای نکرده ضرورت پیدا کرد یه دکتر دیگه پیدا کنی....."
در آن نیمه شب سرد اسفند ماه, با خواندن این فراز از نامه ی امیر, و در کمال تاسف برای بیرحمی ناگهانی و گذرایی که بر وجودم چنگ انداخت و اطلاع از این خبر, لبخندی بر لبم نشاند, نگاهم به ستاره ای دوخته شد, فقط سکوت کردم و فکرم متوجه "معصومه" ای شد که حالا در کمال سلامتی و در سن 19 سالگی, لابد دانشگاهی هم شده است. معصومه ای که به کمک چند فرد خیرخواه نجات پیدا کرد و سلامتی اش را برای همیشه بازیافت. و یک بار دیگر باور کردم, که همه ی اجزای این واقعه (حتا آن پزشک زالو صفت) واسطه هایی بودیم برای نجات جان "معصومه". لطفی که خداوند به مادر معصومه, به خود معصومه, به من و به آن افراد خیر داشت. همان لطفی که خداوند از انسان های ناباور و/یا مبتلا به "سرطان اسکناس" دریغ می کند.
پا نوشت:
1- "دسه" اصطلاحی است میان پزشکان به معنی (ظاهرا) مرگ ناگهانی بیمار. در یادداشت هایم همین را نوشته بودم و همین را نیز می دانستم. پس از نوشتن این مطلب از چند پزشک آشنا پرسیدم, کسی نمی دانست مخفف چیست؟ تصور می کنم, بایستی مخفف Direct Syncope یعنی سنکوپ مستقیم باشد. اما زیاد هم مطمئن نیستم. باید بیشتر تحقیق کنم.
2- "درین", یک نوار بسیار جاذب پارچه ای یا الیاف پلیمری است که در داخل محل هایی که امکان ترشحات پس از عمل وجود دارد قرار می دهند تا ترشحات را جذب و به خارج هدایت کند.
3- کما اینکه دو سه سال پس از این ماجرا, مجددا همان حادثه در همان موضع رخ داد و هنوز هم رخ می دهد. البته دیگر بدون مراجعه ی این نگارنده به هر پزشکی.